خاطرات علی کاظم سرباز بعثی عراق

سید جواد هاشمی این داستانو از زبون یه بعثی که توی مکه باهاش آشنا شده بود تعریف می کرد، می گفت:توی جنگ ایران و عراق زخمی شده بودم، کنار چندتا جسد عراقی دیگه افتاده بودم، از دور دیدم یه بسیجیه لاغر اندام با یه اسلحه کلاش دستش داره میاد طرف ما، جنازه ها رو وارسی می کرد. با خودم گفتم: علی کاظم  این همه تو اونا رو کشتی حالا نوبت خودت شد، گفتم یا علی خودت کمکم کن...خودمو زدم به مردن...یکی یکی جنازه ها رو برمی گردوند، رسید به من، فهمید زندم، نشست رو بروم زل زد تو چشمام ازم پرسید اسمت چیه؟ گفتم: علی کاظمگفت: اسمت علیه و باما می جنگی؟ شرمنده شدم ولی  توبه نکردم...گفت: شیعه ای ؟گفتم: آرهگفت: شیعه ای وبا ما می جنگی؟ شرمنده شدم ولی باز هم توبه نکردم...گفت کجا زندگی می کنی؟  گفتم:نجفگفت کجای نجف؟ گفتم: حوالی حرم علی ابن ابی طالب(علیه السلام)گفت: اسمت علیه وشیعه ای و همسایه مولای من علی اون وقت با ما می جنگی؟گفت: می دونی آرزوم چیه؟ آرزومه شهید شم بعد به رسم اعراب جنازمو دور ضریح مولام طواف بدن و روبروی گنبد با صفاش دفنم کنن...گفت به خاطر اینکه اسمت علیه می خوام آزادت کنم،پاشو...من هم به رسم اسرا  پیراهنمو بهش هدیه دادم وبا تمام توان به طرف جبهه ی خودی فرار کردم و  نفهمیدم کی از حال رفتم...چشمامو که باز کردم پدر ومادر وخواهر و برادرم اطرافم بودم.پدرم گفت: علی کاظم تو زنده ای؟ ما چند وقت پیش تو رو قبرت کردیم...صورتت کامل سوخته بود،از روی پیراهنت ومدارک داخل جیبت شناساییت کردن...ما هم به رسم اعراب جنازرو دور ضریح علی ابن ابی طالب طواف دادیم و در وادی السلام درست روبروی گنبد علی(علیه السلام) دفنش کردیم... تا اینو شنیدم از تخت آمدم پایین و سجده کردم وگفتم:اللهم اغفر لی الذنوب التی...فهمیدم شهدای شما مستجاب الدعوة اند...

[ چهار شنبه 20 آبان 1394برچسب:علی کاظم + سرباز بعثی + کاوشگر روز, ] [ 10:5 ] [ رضا ملک زاده ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 74 صفحه بعد